رستانرستان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

رز ووشه

3 ماه بعد

1393/9/1 10:08
نویسنده : لیلی
385 بازدید
اشتراک گذاری

باز هم سه ماه تاخير داشتم برای پست گذاشتن . سرم خیلی شلوغه تو سازمان به عنوان رییس اداره خیلی کار دارم . به دلیل فضای اداری کمی که داریم نیروهام خیلی کمه در واقع یه مدته که دارم با یه نفر کارشناس کار می کنم ... ولی این روزا تا حدودی مشکی جا حل شده و با اضافه کردن 2 تا کارشناس دیگه برای گروهم موافقت شده که فعلا معرفی کنم و بیارمشون تا بعد ببینیم چی میشه .... تو محل کار هنوز هم با آدمای دوست نمایی روبرو هستم که دایم زیرآب میزنن و دارن مشکل درست می کنن ولی تا حدودی هنوز نتونستن اونقدا موفق باشن ... مثل اون دوستای عوضی قبلیم که خیلی منو اذیت کردن ولی من از اون واحد(توسعه منابع انسانی و رفاه) در اومدم و اومدم به یه واحد بهتر یعنی دفتر مدیریت عملکرد، بازرسی و پاسخگویی به شکایات و اینجا دوباره موفق شدم و اونا نتونستنن کاری کنن و هیچ کدومشون درحد من نیستن از نظر مقام اداری ... خلاصه بگذریم اینارو گفتم که تا حدودی با کار من در این مقطع از زندگی هم آشنا بشی...

توی خونه که طبق معمول تو پیش مامان بزرگت هستی و من هر روز حدود ساعت 5:30 تا 6:30 میرم اونجا پیشت . البته بعضی روزا شاید دیرتر هم برسم خونه ... اونجا شام می خوریم و دیر وقت 11 تا 12 می ریم خونه خودمون ... خونه خودمون هم هنوز اکثر وسیله ها تو کارتون هستن و استفاده چندانی ازشون نمی کنیم .. چون فقط برای خواب میریم خونه.

این اواخر درگیر خرید و تعویض خونه مامان بزرگ اینا بودیم. خونه قبلیشون رو فروختن و یه آپارتمان 130 متری طبقه 5 خریدن... من و عادل دنبال کابینت و نقاشی و کاغذ دیواری و پکیج و پرده و  فرش و  گاز و هود و سینک و بعضی وسایل خورده ریز دیگه بودیم و  خلاصه کار زیاد داشت و حسابی درگیر بودیم ... الان یه هفته هستش که اثاث کشی کردن و هنوز بعضی کارا و خریداش مونده ... تقریبا همه چیز رو ما انتخاب کردیم و خریدش رو انجام دادیم و یا قراره انجام بدیم.

از شمال برات بگم که آخرین بار تعطیلات تاسوعا عاشورا یعنی حدود 2 هفته پیش رفته بودیم اونجا و خوشبختانه تونستیم یه هفته بمونیم  از  نهم تا شانزدهم آبان . اونجا یه شب به خاطر تولد نیلوفر با کمی تاخیر البته، یه بار به خاطر رسمی شدن بهزاد و شب آخر هم به خاطر تولد تو دو روز زودتر، کیک خوردیم و همه جمع شدیم و خوب  بود همه چیز ...  از بابا بزرگ پول از دایی اسباب بازی و از خاله یه دست گرمکن آدیداس قرمز هدیه گرفتی ...

اونجا مشکل اساسی ما بیماری مامان بزرگه که بیچاره اصلا حال تکون خوردن رو نداره و اکثر اوقات خوابیده ولی هر جور شده زیر بغلشو میگیریم و سواره ماشین بعضی وقتا می بریمش بیرون ... این دفعه شب تاسوعا بود که بردیمش رو ویلچر تو شهر گشتیم ... البته بابا هم زیاد حال خوبی نداره و بیچاره خیلی کمرش درد میکنه و نسبت به قبلا خیلی افت کرده ...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رز ووشه می باشد