رستانرستان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

رز ووشه

ادامه

1394/5/25 15:51
نویسنده : لیلی
462 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم برات می نوشتم که دیدم ناجوره که اینجا زیاد اشک بریزم و جلوی همکارا خوب نیست که دیگه ادامه ندادم ... حالا سعی می کنم بنویسم .

اره مامان این اواخر همیشه میگفت من دیگه کارم تمومه .دارم می میرم .تو بی مادر میشی ... منم بهش میگفتم نه بابا تو به این خوبی مگه آدم الکی هم می میره .. البته واقعا باورم شده بود چون چند ساله مریض بود و همیشه بعدش تا حدودی برمیگشت و بدنش مقاومت می کرد و ما هم فکر میکردیم که همیشه اینجوریه... ولی نبود.

آخرین بار فکر کنم هشتم تیرماه رفتیم شمال تا جمعه 12 تیر که عصر برگشتیم با مامان و بابا طبق معمول خداحافظی کردیم و اومدیم. شنبه از اداره زنگ زدم دیدیم بابا و جمیله میگن حال مامان خوب نیست .عصرش دکتر آوردن بالای سرش اونم سرم داد و آزمایش که معلوم شد قند و فشارش افت داره قند حدود 60 تا 70 و فشارش 8 تا 9 ... فردا صبح گفتن که میخوایم بستریش کنیم من گفتم از بیمه تکمیلی براش برگه میگیرم و ببریم شفا ظهر قرار شد بریم از بیمه آرمان شعبه رشت براش برگه معرفی بگیرن که بعدش جمیله گفت اصلا لازم نیست چون شفا گفته پذیرش نیکنیم مریض شما رو چون بدحاله و ما متخصص کافی نداریم . خلاصه ظهر یکشنبه بردنش بیمارستان 22 آبان لاهیجان اونجا هم بخاطر مظفر همه متخصصا رفتن بالای سرش و توی اورژانس بیمارستان با امکانات ویزه بستریش کردن ... جمیله و بابا گفتن بهتره بیای .. منم رفتم خونه و ساعت 5 برای اولین بار تنها راه افتادم با 206 خودم رفتم سمت شمال ساعت 9 رسیدم دم در بیمارستان ... الله اکبر اذان شب 19 رمضان همون لحظه شروع شد ... کنار بیمارستان وودی پارک قوری شهرداری لاهیجان غرفه زده بود و داشت افطاری میداد ... رفتم داخل بهزاد و دیدم و بعدش بابا رو ...گفتن جمیله و مظفر هم که روزه بودن همین الان رفتن خونه افطار کنن و بیان ... رفتم توی اتاق یه نفر داشت بقیه وسایل icu رو برای شب نصب می کرد توی اتاق به مامان هم اکسیژه و دستگاه وصل بود و به نظر میرسید خواب باشه ... رفتم پیشش و دستش رو گرفتم ... یخ یخ بود با ناخن های کبود شده .صداش کردم مامان مامانی ... یهو انگار از خواب عمیقی بیدار شده باشه یه تکونی خورد چشماشو باز کرد و فهمید که منم ... یه قطره اشک از گوشه چشماش ریخت ... بعدش دیگه هیچی ...چند ثانیه بیشتر نبود که دوباره صداش کردم دیدم اصلا عکس العملی نشون نمیده ... اومدم بیرون دیدم بهزاد یه پکیج از اون افطاری برای بابا گرفته اونم پشت میز پرستار بیرون اتاق داشت نون و پنیر می خورد ... من نخوردم ... اتفاقا روزه بودم تمام روزایی که قبلش توی تهران بودم روزه هام رو گرفته بودم چون خیلی دوست دارم ولی از اون به بعد تنها بعد از عید فطر بودم که برگشتم تهران ... رفتم بیرون بیمارستان بهزاد گفت بیا از این بامیه ها با چایی بخور که از اون غرفه گرفته بود ... من گفتم نه جمیله زنگ زده گفته بیا اینجا افطار بخور سریع برگردیم... رفتم خونه جمیله نون و پنیر و چایی و بامیه خوردم با کوکو سبزی ... دیدم به مظفر زنگ زدن اون و جمیله رفتن ... منم گفتم الان میام ... دو سه لقمه کوکو خوردم و راه افتادم رفتم... دم در اورژانس بهزاد منو دید دستم رو گرفت و برد تو اتاق مامان دیدم دستگاه ها رو جدا کردن ... جمیله و مظفر وایسادن بابا بیرون دره نمیدونه چیکار کنه ... من گفتم چی شده جمیله گفت میگن مرده ... من گفتم نه بابا من الان اینجا بودم حالا نگاه کنین دوباره که بهزاد جلوی در گفت نه مامان مرده و زد زیر گریه ... هنوزم کاملا باور نکردم و عمق فاجعه رو حس نکردم ... شاید بیشترین حسم وقتایی باشه که با تو هستم ... دیگه با  این همه مراسم و رفت و آمد و حتی مزارش زیاد نمیتونم ارتباط برقرار کنم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رز ووشه می باشد