رستانرستان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

رز ووشه

مامان لیلی جونم

آره پسر چشم قشنگ نازم حالا مدتی که (از 2/5 سالگی به بعد) وابستگی بیشتری به من نشون میده و تا حدودی ناراحتی من از عدم ارتباط خوب با تو از بین رفته . حالا اکثرا منو مامان لیلی یا مامان لیلی جون خطاب میکنی و خودتو بهم می چسبونی روزا که از اداره میرسم خونه مامانی اینا خودت رو میندازی بغلم و خیلی وقتا میای و ابرازمحبت میکنی و دقیقا میگی که من دوست دارم و خیلی شیرین . شیرین تر میشی.... از هفته پیش ترم یک ماهه کلاس نیکوفکر افتاده دوشنبه ها ساعت 17/30 و هزینه اش از 64 تومن شده 80 تومن که من هفته پیش بنا به درخواست آقای حسینی پرداخت کردم .امروزم می خوام از اداره که رفتم خونه سریع لباس عوض کنم و وسایل کلاست رو بردارم و بیام دنبالت که بریم کلاس . از...
20 مهر 1394

ماه خدا

من که تنها رفته بودم شمال بعدش عادل که زنگ زد و موضوع رو فهمید با مامن و باباش و زهرا و مهدی آخر شب با پرشیا اومدن و حدود ساعت 5 صبح بود که رسیدن شمال . صبح همه فامیلا اومدن و مراسم خاکسپاری و ... خلاصه شلوغ بود خونه ... صبح فردا حدود ساعت 11 بود که از خواب بیدار شدی ... فقط خومون خونه بودی ... دیدم داری دور و بر اتاق رو نگاه میکنی ... یه دفعه گفتی مامان شمالی کو؟بابا که گریه اش گرفته بود گفت مامانی رفت پیش خدا ... تو هم که همیشه به ماه میگفتی ماه خدا گفتی آها مامانی رفته پیش ماه خدا .. میتونیم بریم دنبالش... منم گفتم مامان دیگه نمییاد ... از اون به بعد هرکی ازت میپرسه میگی مامانی رفته پیش ماه خدا ، دیگه نمیاد............... شب جمعه پیش (...
27 مرداد 1394

ادامه

داشتم برات می نوشتم که دیدم ناجوره که اینجا زیاد اشک بریزم و جلوی همکارا خوب نیست که دیگه ادامه ندادم ... حالا سعی می کنم بنویسم . اره مامان این اواخر همیشه میگفت من دیگه کارم تمومه .دارم می میرم .تو بی مادر میشی ... منم بهش میگفتم نه بابا تو به این خوبی مگه آدم الکی هم می میره .. البته واقعا باورم شده بود چون چند ساله مریض بود و همیشه بعدش تا حدودی برمیگشت و بدنش مقاومت می کرد و ما هم فکر میکردیم که همیشه اینجوریه... ولی نبود. آخرین بار فکر کنم هشتم تیرماه رفتیم شمال تا جمعه 12 تیر که عصر برگشتیم با مامان و بابا طبق معمول خداحافظی کردیم و اومدیم. شنبه از اداره زنگ زدم دیدیم بابا و جمیله میگن حال مامان خوب نیست .عصرش دکتر آوردن بالای س...
25 مرداد 1394

مامان شمالی رفت پیش ماه خدا

پسر عزیزم الان که میخوام نوشتن رو شروع کنم دوباره اشکام می خواد سرازیر بشه ... مثل وقتایی که تو ماشین یا جاهای دیگه میای تو بغلم و محکم بغلت می کنم و حست میکنم و اون موقع است که بی اختیار اشک میریزم چون مادر بودن رو حس میکنم و یاد مامان میافتم. وقتی سفت بغلت میکنم و قربون صدقت میرم و بهت میگم آخییی... یاد اون آخرین باری که با مامان صحبت کردم می افتم ... داشتیم بر میگشتیم تهران و خداحافظی میکردیم که مامان منو بغل کرد و بوسید و جوری گفت آخییی که انگار می دونست که این آخرین باره که داره منو بغل میکنه و میبوسه 
25 مرداد 1394

باقالی

اون روز نصفه مطالبم رو زدم و خيلي از مطالب این مدت رو می خوام بگم که تیتر وار برات می ذارم: - اکثرا وابستگی زیادی رو به بابابزرگ نشون می دی تا جاییکه  از وقتی میاد خونه دیگه در اختیار تو باید باشه و باهات بازی کنه و ببرت بیرون و .... یه جورایی دیگه مامان بزرگ رو تحویل نمی گیری ... بعدش هم که عادل میاد در رتبه دوم بعد از بابابزرگ قرار می گیره و منم که هیچی دیگه خیلی لطف کنی که یه ذره تحویلم بگیری ... بعضی وقتا واقعا ناراحت میشم و دوست دارم که بیشتر بهت نزدیک بشم .... - علایق تو برای بیرون رفتن به ترتیب فروشگاه، رستوران وداروخانه هستش ... فروشگاه های بزرگ رو بخصوص خیلی دوست داری و به همین خاطر ما زیاد میریم هایپر ... الان که پایین ه...
10 آذر 1393

3 ماه بعد

باز هم سه ماه تاخير داشتم برای پست گذاشتن . سرم خیلی شلوغه تو سازمان به عنوان رییس اداره خیلی کار دارم . به دلیل فضای اداری کمی که داریم نیروهام خیلی کمه در واقع یه مدته که دارم با یه نفر کارشناس کار می کنم ... ولی این روزا تا حدودی مشکی جا حل شده و با اضافه کردن 2 تا کارشناس دیگه برای گروهم موافقت شده که فعلا معرفی کنم و بیارمشون تا بعد ببینیم چی میشه .... تو محل کار هنوز هم با آدمای دوست نمایی روبرو هستم که دایم زیرآب میزنن و دارن مشکل درست می کنن ولی تا حدودی هنوز نتونستن اونقدا موفق باشن ... مثل اون دوستای عوضی قبلیم که خیلی منو اذیت کردن ولی من از اون واحد(توسعه منابع انسانی و رفاه) در اومدم و اومدم به یه واحد بهتر یعنی د...
1 آذر 1393

نيست

الان به پست قبلی نگاه کردم دیدم اصل مطلب رو ننوشتم ... حالا ادامه و یه چیزای دیگه... اکثرا عادت د اری که کسی از بیرون میاد به نام صداش میکن و میگی سلام ... مثلا بابا بزرگت اومد گفتی: بابایی سلام ... یا عادل سلام و... اگه نخواهی چیزی رو بگی اینطوری میگی : مرسی ممنون نیست ... ببخید(ببخشید) نسیت ... اگه نخوای لباس بپوشی میگی لباس دوست نیست ... اگه کسی دعوات کنه تهدیدش میکنی که من دوست نیست ... اکثر موارد مرسی یا ممنون رو درست بکار میبری اخیرا هم که یاد گرفتی بگی بسه ممنون مثلا وقتی دیگه نمی خواهی به خوردن ادامه بدی ... روی دستات یا یه چیز دیگه الکی شماره میگری و تکرار میکنی 2..12 و... و مثلا موبایله و تلفنی باهاش حرف میزنی مثلا ب...
27 مرداد 1393

سلام بابایی

زیاد وقت ندارم و ساعت 5 عصره و من یه روز خیلی پرکاری رو تو اداره داشتم .. واقعا خسته شدم البته الان یه مدته که وضع کارم تو اداره به همین منواله و من هر روز دارم 6 و 7 از اداره در میام.... تو دیگه قشنگ همه حرفا رو تکرار میکنی و حواست خیلی جمعه پریشب که از خونه مامان بزرگ برمی گشتیم تو راه یه ساندویچی دیدی و گفتی رستان گشنه ... ساندویچ و نوشابه و سس ما هم برات خریدیم وبا عادل خوردین درحالیکه همن شب من ساعت حدود 9 رسیده بودم خونه دیدم مامان بزرگ اره بهت غذا میده(مرغ و رشته پلو) البته مرغ خالی رو داشت بهت میداد چون معمولا اصلا برنج نمی خوری ولی مرغ خالی رو امکان داره یه کم بیشتر بخوری و 3 یا 4 قاشق با هزار ادا خوردی و بعد گفتی بسه ممنون و بقی...
18 مرداد 1393

پول/ اولین زخم

نفسم. خوشگلم . تو الان دو سال و هشت ماه داری و دیشب که با هم داشتیم از خونه مامان بزرگ اینا می اومدیم طبق هر شب.  اول گفتی بریم تو خیابونا یه دوری بزنیم یعنی سر خیابون که رسیدیم گفتی دد ... دد و با دستت اونطرفی رو نشون دادی که سمت خونه نیست خلاصه دوباره رفتیم یه دور زدیم و بعد که نزدیک یه مغازه رسیدیم دوباره گفتی مت می خوام یعنی بستنی .... بعد عادل گفت که کیفت کجاست ... من گفتم کیف پولم که معمولا تو داشبورت میذاشتم پول نداره و باید کارت بکشی... عادل بهت گفت بریم خونه مت داریم بهت می دم ولی تو دوباره داد زدی مت مت ... من گفتم ببین رستان الان پول نیست ... فوری داشبورد رو باز کردی که کیف پول من رو دربیاری و دیدی نیست و من گفتم دیدی پول نیس...
30 تير 1393

علس

علس سلام. عید که رفته بودیم شمال من در واقع ماموریت اداری داشتم که به عنوان بازرس ویژه از ستاد خدمات سفر استان های قزوین، گیلان و اردبیل بازدید کنم. که یه روز صبح فکر کنم 6 فروردین من و تو عادل پاشدیم از لاهیجان راه افتادیم جاده حیران و اردبیل که اونجا اومدن دنبالمون و صاف بردن هتل قهوه سویی سرعین خلاصه فرداش اومدن هتل دنبال منو رفتیم بازدید تو هم موندی با عادل هتل و بیرون رفتی بازی کردی. ظهر رفتیم اردبیل و اونجا هم کارام انجام دادم و بعد از ناهار تو رستوران شاه عباسی که دعوتمون کرده بودن راه افتادیم سمت لاهیجان. بهم یه شونه عسل داده بودن و وقتی رفتیم شمال تو دایم ازش می خوردی خالی خالی دوست داشتی . یه مقدارش رو هم که آوردیم تهرا...
15 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رز ووشه می باشد