رستانرستان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

رز ووشه

دوباره اومدم

1392/7/7 14:20
نویسنده : لیلی
635 بازدید
اشتراک گذاری

وای الان رفتم توی وبلاگت دیدم  10 ماهه که نیومدم ... واقعا که ...

واویلا حالا از کجا بگم که چیزی از قلم نیفته...

  1. فکر کنم  پارسال تابستون بود که به همکارام توی دفتر می گفتم که تو یه کلاهبردار هستی چون وقتی می بینی ما به برداشتن چیزی از زمین و گذاشتن اون توی دهنت حساسیت نشون می دیم گاه و بی گاه الکی وانمود به انجام این کار می کنی و ما رو رسما سرکار می ذاری
  2. هنوز مثل زمان نی نی بودنت نسبت به آهنگ ها و موسیقی خیلی علاقه نشون میدی و الان چند ماهه که لب خونی هم می کنی ... بخدا راست میگم .مثلا وقتی آهنگ حبیب پخش می شه قدم می زنی و دستات رو به دو طرف باز می کنی و لب میزنی ... ادای آهنگای خارجی و تند رو هم مثل همونا در میاری و رقص هم که دیگه نگو نپرس... عادل اون سری میگفت تو رو بذاریم کلاس باله... توی ماشین هم خودت آهنگ انتخاب میکنی و اگه باب میلت نباشه با داد و غر و جیغ ما رو هدایت میکنی به آهنگی که دوست داری.
  3. قطره آهن آیرویت و پوشک پمپرز الان پیدا میشه و حتی پمپرز بعد از رسیده به قیمت 60 هزار تومان (سایز4 که 62 عددی هستش) دوباره به قیمت حدود 50 هزار توامن رسیده البته توی بازار مولوی ... ولی شیر خشک که الان شده 14 هزار توامن اصلا پیدا نمیشه و خیلی به سختی و باکمک سحر (زن رامین) تونستم هفته پیش 4 قوطی برات بگیرم. دکترت (دکتر تهرانی) چند ماهه که رفته خارج من هم تو رو دکتر نبرده بودم تا اینکه یه جانشین برای خودش گذاشته به اسم دکتر علیمراد هفته پیش پنج شنبه صبح 28 شهریور رفتیم اونجا گفت وزنت  800/12 و قدت 84 هستش و من رو نگران کرد چون توی 18 ماهگی هم همینطور بودی و قرار شد دایم ببرمت چک آپ ببینم برای رشد بهترت چیکار میشه کرد . ویتامینت رو به از این شربتها با طعم شکلات + زینک تغییر دادیم و دیگه قطره آهن هم گفت نمی خواد و بهت از شربت اشتها آور سیپروهپتادین هم داده ... ولی کم غذایی دیگه مثل همیشه ...
  4. یک سال و 22 روز که بودی یک قدم راه رفتی ،23،24و 25 روزگی هم 1 قدم در 26 روزگی 3 قدم و از 27 روزگی راه رفتی کامل. و سریع هم بعد از چند روز می خواستی بدوی و حفظ تعادلت هم خوبه ... الان که دیگه یه فوتبالیست چپ پای حرفه ای هستی و شوتهای سرکشت کلی معروفه طوری که همین دفعه پیش دکتر یک شوتی به بادکنکی که بهت داده بود زدی که دکتر گفت می تونه بره آ ث میلان بازی کنه.. کلا توپ رو بیشتر از هر وسیله بازی دوست داری و انواع و اقسام توپ ها رو داری و کماکان بهشون میگی بوت . هر شب توی خونه مامان بزرگ با بابابزرگ و عادل ،هادی و مهدی فوتبال میزنی و خیلی هم خوب بازی میکنی...
  5. عاشق کارتون و بخصوص برنامه های آموزشی تیپ بیبی انیشتن هستی و به برنامه های آموزش حروف الفبا انگلیسی که  از شبکه جدید کارتون قاصدک پخش میشه خیلی علاقه نشون میدی ... هر شب یا روز در حال نگاه کردن به کارتون می خوابی و به حروف خوانی انگلیسی خیلی علاقه داری و هرجا نوشته انگلیسی می بینی شروع میکنی به خوندن مثل او ، ای و ... ولی این علاقه به حروف فارسی اصلا نشون نمی دی . دلم می خواد بذارمت  یه مهدکودک دو زبانه.
  6. به نظر می یاد با دست راست خیلی راحت نیستی ولی بیشتر مداد یا خودکار رو با دست راست میگیری ... و البته هیچ در دیواری از دست شیطونی های تو در امان نیست . عاشق ابزار آلات هستی و تا یه آچار یا پیچ گوشتی می بینی به سمتش میری و گرفتنشون از تو خودش یه پروژه اس . دوچرخه رو میندازی روی زمین و شروع می کنی به تعمیر اون و از این قبیل کارا ...
  7. نمی دونم چرا حرف نمی زنی از چند ماه قبل حتی بعد از من از یک تا 10 رو تکرار میکردی ولی الان هرکار میکنیم فقط میگی 2 و یا شاید نه و ده و همه اسمها و مامان ، بابا و عمه و عمو و ... رو خیلی وقته بلدی ولی دوست نداری زیاد بگی .
  8. ما تو اداره توی همون ساختمون آزادی برگشتیم و من یه تجربه کاری خیلی موفق و یه تجربه دوستی اداری خیلی نا موفق داشتم که انگار داره به دومی هم کشیده میشه ... عجب روزگاریه که آدم نمی تونه به بهترین دوستاش هم اعتماد کنه ... به هر حال من هنوز به خودم اعتماد کامل دارم ...

ببین این جوری برات بگم که یه زمانی وقتی تو رو باردار بودم و مدیرکل قبلی برکنار شد من نگران بودم که موقعیت خوبم رو از دست بدم که البته اینطور هم شد ولی همون موقع من رفتم مرخصی زایمان و وقتی برگشتم هنوز به 2 ماه هم نکشیده بود که همین مدیرکل جدید من رو از کارشناس مسئول تبدیل به رییس اداره کرد و خیلی به کار من ایمان داره که همه جا هم میگه ولی الان در حال حاضر یه شرایط بدی توی اداره دارم که از به ظاهر دوستا نصیبم شده که حتی شاید بخوام از ابلاغ رییس اداره بودنم هم بگذرم و برم یه جای دیگه... چون این وبلاگ تو هستش فکر می کنم از این بیشتر دیگه نگم بهتر باشه...

9- در مورد خونه که از خونه قبلی بعد از یه سال رفتیم به یه خونه 2 تا خیابون اونطرفتر و اونجا هم تمام وسایل توی کارتن هستش ... اصلا از اونجا خوشم نمی یاد و به عادل هم گفتم که امسال رو هم به خاطر تو تحمل میکنم و بعد از عید دوباره میریم بالا ولی من دلم می خواد یه دفعه بریم سمت دفتر عادل نه اینکه بیایم ستارخان ... حالا ببینیم چی میشه...  206 سفید رو هم حدود 3 ماهه خریدیم 30 میلیون و من با خودم میارمش اداره و پراید رو هم عادل سوار میشه ... من برنامه خاصی ندارم هر روز می یام اداره و عصر میرم خونه بعضی روزا یه چرتی میزنم اگه وقت شد و لباسا رو میریزم لباسشویی و می رم خونه مامان بزرگ پیش تو و آخر شب میریم خونه و می خوابیم ... اگه مسافرت ها و شمال رفتنا نباشه هیچ کاره دیگه ای غیر این ندارم و می بینی که خیلی زندگی کسل کننده ای دارم و خیلی هم افسرده ام. تازه این اضافه وزنی هم که دارم مزید بر علت میشه و بی روحیه گی نمی ذاره که خودم رو با هیچ چیزی مشغول کنم و در واقع چیزی پیدا نمی کنم که خوشحالم کنه . البته بعضی مواقع عادل تلاش میکنه که من رو به کاری واداره مثلا میگه عصرا برو باشگاه ولی من نمی تونم.

صبح ها هم می ریم تو  رو میذاریم خونه اونا و تو که معمولا بیدار میشی به خاطر وابستگیت به عادل یه کم معطلش میکنی و پشت سرش گریه می کنی . من هم که هیچی . نقش هویج رو برات دارم ... یعنی بعضی وقتا خیلی ناراحت میشم و فکر میکنم که منو دوست نداری...

10- از پارسال قبل از عید که با بچه های دفتر عادل و یه سری دیگه رفتیم ساحل قناری (بابلسر) تا الان چند بار رفتیم شمال . بابلسر و دریا کنار(با همون اکیپ قبلی). چمستان(با ساناز اینا). ساحل قناری(مامان بزرگ و هادی و مهدی و زهرا) و چند بار هم رفتیم شمال خودمون آخرین بار همین 3 روز پیش چهارشنبه شب رفتیم لاهیجان و جمعه بعداز ظهر برگشتیم.

11-  سه چهار ماهی هست که بابا اینا رفتن خونه جدیدشون توی لاهیجان .یه خونه کوچیک ولی دوست داشتنیه و براشون خیلی لازم بود که این تغییر رو تو زندگیشون بدن . همه از اون خونه بزرگ و قدیمی خسته شده بودیم ولی اینجا خیلی خوب و تمیزه و همه راضین و حیاط خوشگلی هم داره.

مامان که قبل از عید در حالت کما تا پای مرگ هم رفته بود شکر خدا الان بهتره . البته اصلا نمی تونه راه بره و خیلی به سختی خودشو حرکت میده ولی هرچی که هست همون که وضعیتش یه کم ثبات پیدا کرده ما خوشحالیم و بابا هم بهش میرسه و کارای خونه رو انجام میده.

می ریم اونجا خیلی با دیدن بچه ها ذوق می کنی به خصوص نیوشا . خاله سرور هم همیشه میاد تو رو میبینه و یا ما میریم پیشش و سوگند هم خیلی تو رو دوست داره .

 

از این به بعد سعی می کنم زود به زود بیام سراغ وبلاگت ولی الان دیگه خسته شدم. ساعت 14:10 دقیقه روز یکشنبه 7 مهر و من یه روز خسته کننده و عصبی رو تو اداره دارم. از شانس بد من همین که بعد از ماه ها پرکاری و تا عصر موندنا می خواستم زود برم دوباره ساعت کاری بعد از روی کار اومدن رییس جمهور جدید(حسن روحانی) برگشته به حالت قبل  7:30 تا 16:15  که من صبح ها خیلی خوب بیام ساعت 9 هستش و بعداز ظهر هم اصلا نمیگذره لعنتی...

راستی با همکارای اداره رفتیم فوق لیسانس رشته ایرانشناسی واحد محلات ثبت نام کردیم و همینطوری الکی الکی قبول شدم این هفته چهارشنبه و پنج شنبه اولین کلاس ها شروع میشه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رز ووشه می باشد