رستانرستان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

رز ووشه

ماما

1391/4/21 15:57
نویسنده : لیلی
324 بازدید
اشتراک گذاری

ني ني نازم ديشب لباي قشنگ كوچولوت رو مي بردي توي دهنت و مي گفتي ماما، ماما و همه نازت مي كردن و مي گفتن ليلي ببين ماما گفتن رو ياد گرفته ... دندون نيش سمت راستت هم دراومده ولي هنوز كوچكتر از سمت چپ چون اون خيلي وقت پيش دراومده بود و توي چهاردست پا هم خوب مي ري ولي غر هم مي زني شايد زانوهات اذيت ميشه، مي خوام برات زانوبند بخرم...

شيرت هم خيلي كمياب شده (آپتاميل2) داروخانه هاي بالا كه ندارن مي ريم از پايين نزديك مامام بزرگ اينا برات مي خريم. شما پسركوچولوي ناز اخيرا شبا تا ساعت 2 يا 3 بيداري و خيلي بازيگوشي ميكني و تازه بعدش كه مي خوابي تقريبا هر 2 يا 3 ساعت بيدار مي شي و گريه مي كني تا شيرت آماده بشه و من هرچي بغلت مي كنم و تو بغلم تابت مي دم بعضي وقتا فايده اي نداره خلاصه عادل مي ره برات شير مي ياره و مي خوابونيمت و عادل شيرت رو ميده بعد از شير يه طرفي مي شي و خوابت مي بره. البته بعضي وقتا هم بيدار مي شي و مي خواي كه گريه كني ولي بغلت مي كنم و تابت مي دم و توهم دوباره لالا ميكني و پتو هم كه هيچي ديگه هر وقت بيدار ميشم تو رو چك كنك مي بينم پرتش كردي يه طرف ديگه. اين روزا يعني در واقع اين شباي اخير يه كم ناآروم شدي البته ناراحتي نمي كني ولي از بس كه شيطنتت مي كني و با هم مي خندي و دست وپا مي زني و اداهاي مختلف از خودت در مي ياري به نظر مي رسه كه از داشتن هيجان زيادي خوابت نمي بره. 

غذا خوردنت هم خيلي بدتر شده اصلا سوپ و زرده تخم مرغ نمي خوري و بعضي وقتا سرلاك هم نمي خوري من خودم هم وقت نمي كنم كه بيشتر باهات باشم ...

 اين روزا ما هم برنامه نامنظمي داريم مثلا ديروز صبح ساعت حدود 11 بود كه رسيدم اداره بعدش حدود ساعت 3 با مترو رفتم دفتر عادل اينا و ماشين رو ازش گرفتم رفتم خونه مامان بزرگ بعد وي سف و مامان بزرگ و مريم رفتن براي مراسم هفت پدربزرگ عادل و من و زهرا خونه مونديم شانس آوردم وقتي كه شير خوردي حدود ساعت 6:30 تا 7:30 خوابيدي و من هم رفتم دراز كشيدم ... شب كه اونا برگشتن با عادل مريم و زهرا و يوسف رفتيم خونه جديديه و يه كم ديگه اسباب و وسايل رو مرتب كرديم.. خونه هنوز گازش وصل نيست و آسانسور هم راه نيوفتاده بخاطر همين از پنج شنبه پيش تا حالا خونه مامان عادل مي خوابيم و من زياد راحت نيستم و زياد اين روزا حال خوبي ندارم چون اونجا شلوغه و رفت و آمد خودشون و مهمونا براي من كه به تنهايي و محيط آروم عادت دارم و دوست دارم تنها باشم ديگه داره خيلي سخت ميشه ... به هر حال به هم ريختگي خونه و زندگي هم كه مزيد برعلت شده و يه دليل اصلي هم داره كه من وعادل هيچكدوم دوست نداشتيم كه بريم محله مامان بزرگ اينا ولي هرجور شده به خاطر تو خودمون رو راضي كرديم كه يه سال بريم اونجا...

 دوست دارم زودتر وضعيت عادي بشه و من حداقل بتونم بعدازظهر تو رو بردارم بريم خونه خودمون البته تا مدتي فكر كنم زهرا رو هم بايد ببرم چون خيلي عادت به بغل و بازي و شلوغ كاري شدي و من به تنهايي از پس تو بر نمي يام ... ولي اونجوري مي تونم يه كم راحت تر باشم و با آرامش يه فكري براي بهتر شدن تغذيه تو و همينطور آموزشت بكنم ...

الان كم كم ديگه مي خوام برم با عادل يه جايي قرار بذارم و با هم برگرديم پايين و بقيه كارا  رو هم انجام بديم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رز ووشه می باشد